هنرنامه



به نام خدا

انتخاب انتخاب به عنوان موضوع انشا الحق که انتخابی مناسب است. انتخاب مناسب ظاهرا خیلی مهم است و همه میدانند که انسان موجودی انتخابگر است. اما به نظر من مهمتر از آن این است که بدانیم چه چیز باعث میشود که انتخاب هایمان مناسب باشند. اگر یک نمونه انتخابگر مناسب برای ما میآوردند تا از روی آن بکشیم کار راحت میشد اما انگار به این آسانی ها نیست. اصلا چرا انتخاب مهم است و انسان موجودی انتخاب گر است؟ دقت کردید که این مسأله برای هیچ موجودی به جز بشر مطرح نیست. مثلا هیچ وقت کربن فکر نکرده که چرا باید واکنش دهد با هیدروژن و یک ترکیب آلی بوجود بیاورد و بشود یک پروتئین و آن پروتئین فکر نکرده که چرا باید بشود جزئی از غشای یک سلول و او فکر نکرده که چگونه مواد زائد را تشخیص داده و انتخاب نکند و هیچ وقت هم فکر نکرده که چرا مسئول عبور و مرور سلول شده. سلولی که مرکز فرمان و مرز و دیواره و جذب و دفع و سوخت و ساز دارد تا بشود مثلاً جزئی از روده که مسئول جذب غذای یک موجود است که آن هم اندامی با وظایفی مشابه دارد درنهایت هم آن موجود میشود غذای یک موجود دیگر و هضم میشود و جذب میشود و با خون میرود و میرسد به یک اندام و یک سلول دیگر و وارد آن میشود و میشود ماده اولیه پروتئینی سلول.

شاید خدا هم یک روز داشت همین فکر ها را میکرد که دید خیلی بی مزه است اگر همه همین طور بچرخند و بچرخند و گفت باید یک آدم خری پیدا بشود که سربرآورد و خارج شود از این دور باطل. و آنجا بود که خواست بگوید ای کوه تو بیا و آدم شو کوه گفت من باید زمین را نگه دارم و فشار های جوشش قلب زمین را سنگ صبور باشم جز این نمیخواهم چیزی باشم. خدا رو به آسمان کرد آسمان گفت من باید بخار آب و گرمای خورشید اکسیژن و دی اکسید کربن و گاز های مختلف که زمین را احاطه کرده با فشار و زور کنار هم در تعادل نگه دارم جز این کاری از من بر نمیآید و لطفا مزاحم هم نشو که ابرهای باران زا دارد میرود سمت ایران مگر خودت نگفتی نگذارم هیچ ابری در آسمان ایران پر بزند. خدا گفت باید موجودی در نهایت حماقت بیابم مثلا میمون خوب است که اسباب مسخرگی حیوانات را فراهم میآورد شاید اسباب مسخرگی ما را هم فراهم آورد بله خودش است او حیوان است و علاوه بر خوردن و رویییدن جوییدن هم میداند و علاوه بر آن جوامعی هم دارد و برای خود قوانینی هم دارد و خوردن و جوییدنش خیلی عنترگونه است و در این حین گاهی وسیله هم میسازد و گاهی نعره و آواز لوطی عنتری هم سر میدهد و کمی بر این خصوصیاتش افزود تا آدم شد.

و این آدم داستان هایی داشت با انتخاب هایش.

حالا ادامه اش که اصل موضوع بود را دیگر رها میکنیم و میرویم سر ادامه فرع مطلب

ممکن است شهریار داد اعتراض برآورد که این نگاه شما قدسی نیست من هم میگویم شهریار لطفا بذار لپت را بکشم.

 


#مجالس+

#دیوارنوشتهای من

#قیصر امین پور

 

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی .
آه .
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار .
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

 

اینجا

به نظرم درستش اینه که خدامون بیاد پیش دعامون. نه دعامون بره تو آسمون پیش خدامون

 

 


#مجالس+

#دیوارنوشتهای من

#فریدون مشیری

 

باز، از یک نگاه گرم تو یافت، همه ذرات جان من هیجان!
همه تن بودم ای خدا، همه تن، همه جان گشتم ای خدا، همه جان!
چشم تو ــ این سیاه افسونکار ــ بسته با صدفریب راهم را
جز نگاهت پناهگاهم نیست! کز تو پنهان کنم نگاهم را.
چشم تو چشمه ی شراب من است، هر نفس، مست ازین شرابم کن
تشنه ام، تشنه ام. شراب، شراب! می بده، می بده، خرابم کن.
بی تو در این غروب خلوت و کور، من و یاد تو عالمی داریم.
چشمت آیینه دارِ اشک من است، شبچراغی و شبنمی داریم.
بال در بال هم پرستوها، پر کشیده، به آسمان بلند
همه چون عشق ما، به هم لبخند، همه چون جان ما، بهم پیوند.
پیش چشمت خطاست شعرِ قشنگ، چشمت از شعر من قشنگتر است!
من چه گویم که در پسند آید؟ دلم از این غروب تنگ تر است!

 

خوشخوان

 


وقتی که دنیایت تنگ می‌شود

شاید چاره ای نداشته باشی جز آنکنه برکنی

از دنیا

وقتی که مدام کفش هایت را پاره میبینی

شاید مشکل از کفش ها نباشد

شاید پایت از کفش هایت دراز تر شده 

یا شاید میخواهد زودتر از آنها به مقصد برسد و مدام سر میکوبد به دیوار و پرده دری مکیند

و تو شرمنده خواهی شد از حضور با کفش های پاره ات در بزم وصال

و احتمالا نرسیده بازخواهی گشت

اما امان از این پاها که دوباره میل سفر خواهند کرد و نمیتوانند با هیچ کفشی بسازند

و اگر کفش برکنی

شاید

دردسری تازه پدید آید

 

بقول کوچولوا: بخر، بخر، بخر

 

 

 


یکی بود یکی نبود

و شروع مشکلات از همان بودن بود

بودن یا نبودن مسأله ای نیست

مسأله در بودن است

وقتی بود بودی

مسأله ات چرا بودن است

چگونه بودن

و مشکلات ات شروع میشود با دیگر بود ها

نگران بی انصافی میشوی

نگران مظلوم واقع شدن

نگران دیده نشدن

نگران ندانستن

نگران نادان خوانده شدن

و اگر بودی مسلماً آزاد نخواهی بود

اگر بودی به ناچار باید حرکت کنی

و باید بسازی

و ساختن و ایجاد کردن بدون ساخته شدن و ایجاد شدن معنی ندارد

ذات نایافته از هستی بخش که تواند که شود هستی بخش؟

پس باید بشوی

شاید مسأله در شدن باشد

و بغرنج تر از آن آغاز و انجام شدن

آیا شدن را آغاز و انجامی هست یا نه؟

پس قبل از آن و بعد از آن چه میشود؟

باید پذیرفت که ما همیشه در مسیر شدنیم

و این معنایی برای زندگی است

 


#مجالس+

#دیوارنوشتهای من

#قیصر امین پور

 

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است


سلام من مخ سوخته هستم

همه بگید سلااااااااام مخ سووووختههههه

 

 فکر کنم من دیگه کارم از توقف زمان (برنارد) و بازگشت به عقب گذشته نیاز به تولددوباره دارم دوباره از صفر. نمیدونم چطور میشه به آینده امیدوار بود قبلا یه بار نوشته بودم (اونجا) آینده آن چیزی است که میآید به سوی بنده، اما الآن میتوانم بگویم آینده همان چیزی است که اکنون هست البته شاید هم هر دو.  آینده آن چیزی است که در امتداد خودم میآید به سوی بنده یعنی هدف ما و در کنترل ما نمیتواند باشد همانطور که آنجا گفتم. اما الآن میگویم غیر منتظره هم نیست (!) و آنچه تا حالا در ما اتفاق نیافتاده به خودی خود فردا هم اتفاق نمی افتد و نقطه مشترک هر دو نگاه مستقل بودن زمان آدم  از زمان عالم است چون او باید خودش بخواهد تا بشود. اما گذشته و حال و گذر زمان را نمیتوان نادیده گرفت و ما به هر حال در بند گذشته خویش هستیم یعنی همان مشکل نخست و راهش ساعت توقف زمان و ماشین تولد دوباره یا دکمه ریست است و این دو امکان با هم میشود راه ابدیت انسان و موفقیتش. حالا آیا بدون معجزه هم انسان میتواند از این قید آزاد شود؟ یا معجزه ای لازم است؟ چگونه معجزه ای است که ابدیت میبخشد؟

یکی نیست بگه از منبر بیا پایین جو گیر نشو تو کی هستی که نظر میدی؟ نه خیلی هم خوب بیان میکنی!  

 

[ یکی نیست چراغا بزنه؟ (دم غروب بود اون موقع)

عهههه کاش نمیگفتم این جمله را،

وعه چی چی حرف زد. ]

وای خدایا به ما معجزه زیاد عطا کن. یکی دیگر از معجزه ها که در واقع زیر مجموعه همون معجزه بزرگه  توان همزیستی است که

یکی دیگه اش هم قدرت همزیستی نکردن با مردم است (مخ سوختگان و دل سوختگان دانند)

 

خب یه مسأله نامربوط: اگر یکی از دوستان قدیم که دورادور میشناسید را سیگار بدست ببینید و او هم قایم کند و شما برای این که ناراحت نشود زود او را ترک کنید. آیا این کارتان درست بوده؟ همین طور به مردم باید کمک کرد؟ کجا رفت احساس مسئولیت؟ وا اماما وا اسلاما. حتما وقتی معتاد شد کمکش باید کرد؟ از قبل تر یعنی همان وقت ها که رابطه مان کم میشد هم آیا میشد کمکش کرد؟ اصلا حالا شاید مال دوستش بوده براش نگه داشته. آیا نباید به باباش گفت؟ آیا نباید زد تو سرش؟ آیا نباید وایستاد تا شب کنارش که داغ این سیگار به دل خودش و رفیق نابابش بمونه؟ نه؟ آره؟ اصلا سوء تفاهمه؟ به من چه؟ گناه مردم را نباید شست؟ باید شست و تمیز تحویلشون داد؟

    آیا کسی هست مخ مرا از این فکر نجات دهد؟

 

و یه مسأله نا مربوط دیگه: اگر یک نفر که ملاک هاش از یک انسان سالم با شما فرق داشته باشه توی زندگیتون نقش اساسی داشته باشه چکار میکنید؟

 

و آخریش (کی بود گفت آخیش؟ /-) : شده که بدون هیچ دلیل روشنی یه دفعه تفکراتتون عوض بشه؟ اصلا مگه میشه یه شبه؟ شده تفکرات قدیمی که یه وقت براش برهان و استدلال میآوردید و فکر نمیکردید یه روز انکارش کنید را انکار کنید؟ البته احتمالاً افراد زیر 22 سال و ها داده پرت این تحقیق هستند.

 

ابی هم به نکته رهایی از قید زمان اشاره داره  اگه گفتید کدوم قسمتش؟

اینجاس

 

 

 


#مجالس+

#دیوارنوشتهای من

#هوشنگ ابتهاج


سلام بر دوستان دیده و ندیده و عزیز دیده عیدتون مبارک. ان شا الله آرزو های خوبتون همین امروز برآورده بشه.

حضرت حافظ می‌فرماید:

"در خلاف آمد عادت بطلب کام که من     کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"

متاسفانه داد قیصر و فریدون درآمد که بابا چه خبره دست از سر ما بردار. من هم به ناچار ناامیدانه گشتم در جستجوی شاعری دوست بداری ("دوست بداری" صفته به معنی دوست داشتنی) تا این که در دیار فرنگ پیر بچه ای دیدم هوشنگ نام که خانه هایی زیبا از شعر بر می‌آورد (هوشنگ مرکب است از هوش و هنگ هوش در قدیم و در لری به معنی خانه و حیاط خانه است و هنگ به معنی بالا کشیدن است همانطور که فرهنگ میشود فره و هنگ یعنی شکوفا کردن فره ایزدی، زبان شناس کی بودم من؟ خواهر شهریار تخصصش اینه) خب چی میگفتم؟ آهان بله هوشنگ نامی بود که ما را از اشعارش خوش آمد و با خود در دل گفتیم: "اسمی پسره هوشنگه دلم براش میشنگه" (و شنگیدن را هم خودتان ببینید یعنی چه)  خلاصه شعری از او آورده‌ام امروز تا "دست های پر از خالی ام را پیش روی همه" بتکانم. درسته عیده ولی "کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد".

آهان راستی به  اینجا  سر بزنید یه خبرای خوبیه.


زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست


گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش


کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست


گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟


نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد


ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست


در کار عشق او که جهانیش مدعی است


این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت


وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام


کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست


خوشخوان


http://tarjomaan.com/

پیش نوشت: مقالات و کتاب های خیلی خوبی داره سر بزنید موضوعات مختلفی داره


حکومت هیچکس: کتابی دربارۀ آنارشیسم

تری ایگلتون، گاردین 


 اولین بمب‌گذار انتحاری در ادبیات انگلیسی یک استاد آنارشیست دیوانه در رمان مأمور مخفی۱ جوزف کنراد است که با جلیقۀ انتحاری‌اش دور لندن می‌چرخد. او که مسحور تصوری از عدم محض است، تنها باید یک توپک لاستیکی را در جیبش فشار دهد تا اکنون را نیست کند و فضایی برای آینده‌ای اتوپیایی بگشاید. رفقای ی‌اش مشتی از هیپی‌های اروپایی شرور هستند که توانسته‌اند ذهن یک پسر جوانِ گرفتار اختلال یادگیری را پُر کنند.


خلاصه این که آنارشیسم به نوعی انگشت‌نماست. حتی راث کینا، در تاریخ همدلانه و به شدت اطلاع‌بخشی که از این جنبش به رشتۀ تحریر درآورده، باید اعتراف کند که آنارشیسم هم سهم خودش را از بمب‌گذاران و جانیان دارد. بااین‌حال، او خلاقیت خارق‌العادۀ آن را نیز به تصویر می‌کشد. آنارشیسم در قرن نوزدهم پدید آمد و زاییدۀ افکار مثلثِ نامقدسِ پیر-ژوزف پرودون، سوسیالیست اختیارگرای فرانسوی، و دو انقلابی روسی یعنی میخائیل باین و پتر کروپوتکین بود. این جنبش منکر چیزی شد که خود آن را دیدگاه محدود اقتصادی و پرولتاریایی کارل مارکس می‌دانست. ولی این دو کیش چیزهای مشترک زیادی داشتند. هر دو به نزاع طبقاتی، لغو مالکیت خصوصی و برانداختن حکومت معتقد بودند. هر دو نقش حکومت را دفاع از مالکیت خصوصی می‌دانستند، دیدگاهی که آن را در سیسرو نیز می‌توانید ببینید. مارکس تصور می‌کرد که درخت دولت در نهایت خشک می‌شود، در حالی که آنارشیست‌ها معتقد بودند باید به محض این که بتوانند به دولت در این مسیر کمک برسانند.


آنجایی که این دو جبهه واقعاً با هم برخورد می‌کنند مسئلۀ قدرت است. از نظر مارکسیست‌ها قدرت در خدمت منافع مادی است و حرف آخر را نمی‌زند. آنارشیست‌ها در مورد منافع مادی با مارکسیست‌ها هم‌نظرند، اما قدرت را بنیادین‌تر از این می‌بینند. سلطه از هر نوعی که باشد باید رد شود. آنارشیسم با دولت بماهو دولت مخالف نیست، فقط با آن شکلش که دولت خودگردان نباشد مخالف است. از نظر خیلی‌ها، دموکراسی نیز در این مجموعه قرار می‌گیرد، چون متضمن جباریت اکثریت بر فرد است. مارکسیست‌ها با لیبرال دموکراسی کار می‌کنند، ولی آنارشیست‌ها نه. از نظر آنان، لیبرال دموکراسی صرفاً نوع ملاطفت‌آمیزی از اجبار است.


اما هیچ جامعه‌ای بدون اجبار دوام نمی‌آورد. این که مجبورتان کنند از سمت راست رانندگی کنید. یا از همخانه‌تان بخواهید که تا صبح ساز نزند، استبداد به حساب نمی‌آید. قواعد می‌توانند آزادی را تسهیل کنند، همان‌طور که می‌توانند مانع آزادی شوند: اگر همه در جاده در یک سمت رانندگی کنند، احتمال این که سرنوشتم سوار شدن بر ویلچر بشود کمتر خواهد بود. دولت ی در واقع منبعی برای خشونت مهلک است، اما ترتیباتی هم برای کودکان فراهم می‌آورد تا یاد بگیرند که چطور بند کفششان را ببندند. هر قدرتی قدرت سرکوبگر نیست، هر اقتداری هم مضر نیست. اقتداری هم داریم که از آنِ کسانی است که در مقابله با پدرسالاری کارکشته هستند، که باید به ایشان احترام گذاشت. این که به افراد چیزی را که باید بدانند گوشزد کنید همیشه «سلسله‌مراتبی» نیست. دانش هم این‌طور نیست، برخلاف آنچه بعضی از لیبرتارین‌های کم‌هوش باور دارند. بعضی از آنارشیست‌های ضد‌سلسله‌مراتب معتقدند که همۀ عقاید وزن یکسانی دارند، که در این صورت این دیدگاه که همۀ عقاید وزن یکسانی ندارند هم درست است. وقتی نوام چامسکی جوان (یک آنارشیستِ بی‌کم‌وکاست) در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ با اطلاعاتی حیاتی دربارۀ آشفتگی ی در ایالات متحده به اروپا رفت، بعضی از دانشجویان از گوش سپردن به او سر باز زدند، با این عذر که ارائۀ درس‌گفتار شکلی از خشونت است.



ولی باز هم آنارشیسم یکی از جسورانه‌ترین و خیال‌انگیزترین جریان‌های ی عصر مدرن بوده است، از کمون پاریس در ۱۸۷۱ ۲ تا جنبش اشغال وال‌استریت در سال‌های ۲۰۱۱-۲۰۱۲ (در نتیجۀ کمون ۲۰ هزار نفر از اهالی پاریس قتل‌عام شدند، واقعیتی که ناراضیان از وحشت انقلابیِ فرانسه عموماً آن را به یاد نمی‌آورند). با پایان قرن نوزدهم، این جنبش حضوری جهانی یافت، از اروگوئه تا ژاپن. با طرد سوسیالیسم حکومتی و طلایه‌داران انقلاب، آنارشیسم خودش را وقف کنش مستقیم، تعاونی‌های خودگردان، آزمایشگری در آموزش، شبکه‌های منعطف و سازمان‌دهی توده‌های مردمی کرد. کتاب کینا مملو از اطلاعات دربارۀ این تاریخ غنی است، و کل آن به شیوه‌ای بی‌طرفانه و بدون ارزش‌گذاری ارائه شده است. البته بعضی از چهره‌های پیشرو آنارشیسم مدرن، مانند اِما گلدمن و پاول گودمن، به نحو در خور گرامی داشته شده‌اند.


آنارشیست‌ها برچسب‌های محدودکننده را خوش ندارند، از جمله خود لفظ «آنارشیسم» را. ولی این اصطلاح چندان هم محدودکننده نیست: همان‌طور که کینا اشاره می‌کند، این اصطلاح شامل است بر آنارشیسم نزاع طبقاتی، آنارشیسم اجتماعی، سندیکالیسم آنارشیستی، آنارشی پساچپ، آنارشیسم فردگرایانه و بسیاری اقسام دیگر. آنارشی پساچپ، که یکی از طرفدارانش زمانی حامی چیزی شد که به آن گروچومارکسیسم می‌گفتند، یعنی مکتبی که اساساً تنها مسئله‌اش خوش‌گذراندن است. 

فعالانی هستند که برای آن‌ها واقعاً نمی‌شود حزب‌ها یا برنامه‌های ی آنارشیستی وجود داشته باشد، چون احزاب و برنامه‌ها از نظرشان بخشی از مسئله هستند، نه راه‌حل. بنابراین ت‌های آنارشیستی به شکلی از ضدت تبدیل می‌شوند. تنها با سازمان‌دهی است که می‌شود دولت را سرنگون کرد، اما سازمان‌دهی مخل روحیۀ آزادی‌خواهی است. بنابراین نظم‌شکنی و سرپیچی به دستور کار تبدیل می‌شوند. تنها با ادامۀ جنبش است که می‌توانید از این که خودتان جزئی از سیستم باشید پرهیز کنید. اگر نگاهی افراطی داشته باشیم، آزادی یعنی آزادی از محدودیت‌های افراد دیگر، و بنابراین نوعی فردگرایی لجام‌گسیخته حاصل می‌شود. این دیدگاه متفکر قرن نوزدهمی ماکس اشتیرنر بود، با آن فلسفۀ خودمداری۳ معروفش. (به قول یک ظریف، آدم دلش می‌خواهد بداند خانم اشتیرنر در این باره چه نظری داشته است). اما خودمداری فلسفی در حلقه‌های آنارشیستی طرفداران زیادی ندارد، بر خلاف گونۀ عادی‌اش. آنچه بیشتر رواج دارد این دیدگاه است که طبیعت انسانی ذاتاً خیر است، اما در مواجهه با قدرت‌های بیرونی فاسد می‌شود. یکی از مشکلات بسیار این دیدگاه این است که قدرت به این دلیل خوب کار می‌کند که ما آن را درونی کرده‌ایم، طوری که نقض آن به معنای نقض خودمان است.


حکومت هیچ‌کس با مجموعۀ مفیدی از زندگی‌نامه‌های مختصر آنارشیست‌ها پایان می‌یابد، اما میشل فوکو را از قلم می‌اندازد، یکی از تأثیرگذارترین متفکران ی مدرن که اساساً آنارشیست بود. مدخلی برای ادوارد کارپنتر هم وجود ندارد، کسی که حدود سال ۱۹۰۰ در بین مشهورترین نویسندگان آنارشیست بریتانیا قرار داشت و از پیشگامان ت‌های مربوط به اقلیت‌های جنسی بود. باید علاقۀ شخصی خودم به این واقعیت را اظهار می‌کردم، چون زمانی، چهار سال سخت را صرف نوشتن یک رسالۀ دکتری دربارۀ کارپنتر کردم.


اطلاعات کتاب‌شناختی:

Kinna, Ruth. The Government of No One, The Theory and Practice of Anarchism. Penguin, 2019


پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را تری ایگلتون نوشته است و در تاریخ ۲۲ آگوست ۲۰۱۹ با عنوان «The Government of No One by Ruth Kinna review – the rise of anarchism» در وب‌سایت ‌گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۴ مهر ۱۳۹۸ با عنوان «حکومت هیچکس: کتابی دربارۀ آنارشیسم» و ترجمۀ محمدابراهیم باسط منتشر کرده است.

•• تری ایگلتون (Terry Eagleton) نظریه‌پرداز و منتقد ادبی مشهور بریتانیایی است. او را مهم‌ترین چپ‌گرای زندۀ بریتانیا می‌دانند. آخرین کتاب او به نام شوخی (Humour) را انتشارات دانشگاه ییل به انتشار رسانده است. مطالب متعددی از ایگلتون در ترجمان منتشر شده است، از جمله: «ابتذال خوشبینی» و «ت شوخی».


[۱] The Secret Agent

[۲] حکومت سوسیالیستی چندماهه‌ای که در سال ۱۸۷۱ در پاریس برقرار شد [مترجم].

[۳] egoism




سللااام
خوبید؟ خوشید؟


رفتار من عادی است
اما نمیدانم چرا
این روزها 
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا میبیند
از دور میگوید
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری؟
اما
من مثل هر روزم
با آن نشانی‌های ساده
و با همان امضا همان نام و همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس میکنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس میکنم
این روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
-از تو چه پنهان-
با سنگها آواز میخوانم
و قدر بعضی لحظه ها را خوب میدانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از رومه بی خبر هستم
حس میکنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم
حتی اگر میشد
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستیدم
از جمله دیشب هم
دیگر تر از شب های بی رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جورابهایم را اتو کردم
تنها حدود هفت فرسخ در اتاقم راه رفتم
با کفشهایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی امه هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار 
از لا به لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی احساس می‌شد
دیشب دوباره
بی‌تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیبهایم را 
از پاره های ابر پر کردم
جای شما خالی
یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد
یک پاره از مهتاب خوردم
دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و برخلاف سالهای پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست تر دارم
دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و حیرت آور نیست
این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمیدانم
گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن میگیرم
گاهی
صد بار در یک روز میمیرم
حتی
یک شاخه از محبوبه های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است
گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی میکند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی میکند
اما
غیر از همین حس ها که گفتم 
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری در دل ندارم 
رفتار من عادی است

درود بر قیصر عزیزم

آیا شما هم گاهی مثل قیصر می‌شوید؟ چه چیز باعث می‌شود به قول قیصر از این حال و هوای ساده و عادی دور شوید؟ آیا لقمه ای از ابر ترد و مهتاب نوش جان کرده‌اید؟ آیا محبوبه شبی باقی مانده؟ آیا میتوان به عابران نگاه آشنا کرد؟ یا باید به چشم دشمن به آن‌ها نگاه کرد یا آنها به تو به چشم دشمن نگاه کنند؟
هعی

موسیقی ای که دل را هوایی کند هم به نظرم نرسید؟ لطفا بیاورید اگر دارید













دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهای وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خندهٔ برلب فسرده
شفق ها عقدهٔ در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
بهر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است

چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
نگاهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه

\

نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلا خیز
بسختی می خروشم: های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ وباران؟
بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل؟
پریشان شد پریشان تر چه حاصل؟
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهر گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن

 

 

 

 

 


سلام

خب بعد از دعوا و بحث بسیار بالاخره راضی شدم که برادر دو قلوم هم بیاد توی بیان و یه وبلاگ بزنه و بعد دوباره با کلی بحث راضی شدم که من اینجا به شما معرفی اش کنم

خب با اندوه فراوان معرفی میکنم برادر دو قلوم: بالتازار


اینم آدرس وبلاگشه منم هیچ مسئولیتی در قبالش ندارم

http://daralelm.blog.ir/



شعر گفتن یا نگفتن مسأله این است؟

و این که شرط شعر خوب گفتن چیست؟

و این که چقدر باید گفت و چگونه؟

گفتن ها چند نوعند و نگفتن ها چند نوع؟

از آنها که لطیف میگویند و راستی شاعرند زیاد گفتم. آنها به نظر شما در مجموع چه خاصیتی داشتند؟

کمی هم از آنهایی بگویم که لطافت احساس نه به آرامش و تغزل بلکه به جنبش و شور  وامیداردشان: 


رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا


زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا


رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل


مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا


قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر


پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا


ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی


کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا


بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان


مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا


تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من


تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا


مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر


خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا


آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام


دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما


دست فشانم چو شجر چرخ ن همچو قمر


چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما


عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم


چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا


دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود


و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را


از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم


چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا


من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو


زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا




گاهی اوقات توی اوج شادی وقتی روی ابرها نشستی و داری پرواز میکنی به سمت قلعه آرزوها یه دفعه به خودت میای و میبینی در واقع روی یه تشک پوشالی توخالی نشستی! و سقوط میکنی و کوفته میشی روی زمین و از خواب میپری چشم هاتو باز میکنی و میبینی همش خواب بوده و چه خوش گفت نسیم شمال که:

شبی در خواب می دیدم لباس تازه ای دارم                میان رختخواب گرم و نرم آوازه ای دارم

میان جیبهایم پول بی اندازه ای دارم                        شدم بیدار و دیدم باز عریان جمله اعضا را

و نه تنها اعضا که جمله جوانح را نیز عریان دیدم و نه تنها عریان که علیل دیدم و این باعث احساس بیهودگی میشود و همین میشود عامل به ظاهر نامعلوم احساس سردرگمی و اندوه


 

 

 

 


رها

رها

رها من






Come Sleep! O Sleep, the certain knot of peace,
The baiting-place of wit, the balm of woe,
The poor man's wealth, the prisoner's release,
Th' indifferent judge between the high and low.
With shield of proof shield me from out the prease
Of those fierce darts despair at me doth throw:
O make in me those civil wars to cease;
I will good tribute pay, if thou do so.
Take thou of me smooth pillows, sweetest bed,
A chamber deaf to noise and blind to light,
A rosy garland and a weary head:
And if these things, as being thine by right,
Move not thy heavy grace, thou shalt in me,
Livelier than elsewhere, Stella's image see.

سلام

من وظیفه خودم میدونم که این فضای خسته و سرد بیان را گرم کنم

بدون مقدمه میریم سر اصل مطلب:

اول از همه تبریک و هشدار به آنهایی که کریسمس را جشن میگیرند و سال نو مبارکی اما هشدار برای اسکروچ هایی است که هنوز متنبه نشده اند و سال نو را زنده نمیدارند برخی ممکن است در ظاهر بدارند اما زنده نمیدارند. حواستان به دخترک کبریت فروش هم باشد ای دوستان غرب و شرق عالم.



و بعد هم بیاییم سراغ امورداخله خودمان و امیدوارم ننه سرما دمار از روزگارتان در نیاورده باشد:



 

درباره عالم و آدم و دنیا و زمونه هم ناراحت نباشید ما آدما همه توی یه ماشین هستیم که:






در استعاره و تشبیه ها نمی گنجی
تو  گویی از دل شعری نگفته می آیی

 



سلاااام

امروز هم را به شعری، غزلی، ترانه‌ای، نقشی، نگاری، لطیفه‌ای، خاطره‌ای مهمان کنیم 

 


به نظرتون این عمو زیر لب چی داره میگه؟
چه فحشی داره میده؟
البته بستگی به شهر و محله اش و عصبانیتش داره ولی شما فرض کنید محله خودتونه و خیلی قاطیه
حتما تا حالا شده که از کسی متنفر بشید.
و از همین حرفا تو دلتون بهش بزنید.
یکیشون را در نظر بیارید.
با خودتون فکر کنید که:
دقیقاً کی این احساس می آد سراغتون؟
ویژگی های این احساس چیه؟
موقع تنفر چه فکرایی میاد سراغتون؟
چی شد که ازش متنفر شدید؟
چرا؟
قبل از تنفر باهاش چه رفتاری داشتید؟
حالا چی؟
دلتون میخواد باهاش چیکار کنید؟
آیا به فکر حل این مسأله افتادید؟
آیا به فکر خلاصی از این احساس افتادید؟
فواید این حس چیه؟
ضرراش چیه؟
راه حلی دارید؟






درباره ارتباط چشمی شنیدید؟
به نظر شما فایده اش چیه؟
مهارت ارتباط چشمی تون را چطور ارزیابی میکنید؟








یک نفر یک نکته بگه









سلااام
تا حالا شده شدیدا دلتون بخواد یه چیز را بدست بیارید؟
چه طور فهمیدید اونو میخواین؟
برای به دست آوردنش چه کار میکنید؟






سلااام
تا حالا شده شدیدا دلتون بخواد یه چیز را بدست بیارید؟
چه طور فهمیدید اونو میخواین؟
برای به دست آوردنش چه کار میکنید؟










خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت



الآن باید یه موسیقی سنتی بذارم اما خب عاشق تنبکم من:






درسته که سریالا و آهنگای جدید خیلی مزخرفند اما یه وقتایی اونقدر ها هم بد نیست






جاهای خالی را با گزینه صحیح پر کنید.

- برا کسی . که برات . .

الف) بیمر - بمیره               ب) غش کن - غش کنه           ج) تب کن - تب کنه            د) بمیر - غش کنه

ه) غش کن - تب کنه          و) بمیر - تب کنه                    ز) تب کن - غش کنه          ح) غش کن - بمیره

ط) تب کن - بمیره




خسته نباشید






دیشم رسیدم خدمت حضرت حافظ همین که منو دم در دید:

دریافت


نه اشتباه نکنید این حافظ نیست.

حافظ گفت:  "شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام"

گفتم: " یعنی چی؟ "

گفت: " تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده یعنی دستات را بشور و بیا به فاصله پنج متری من بشین من همه ریسک فاکتور ها را دارم مگه نمیدونی بر سینه ریش دردمندان لعلش نمکی تمام دارد "

شستم و گفتم: "میخوای جملگی خرقه بشویم به وایتکس"

گفت: " ای نمک عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، بشین"

مغموم نشستم و گفتم: " غرض از مزاحمت این که می‌خواستیم ما را به شراب نابی مهمان کنید؟"

گفت: " الآن نمیشه، بر در میخانه رفتن کار احمق ها بود"

گفتم: "چرا؟"

گفت: "چون ساقی ار باده از این دست به جام اندازد  کرونا میگیری میمیری بدبخت"

گفتم: "پس چه کار کنیم؟"

گفت: "برو سراغ یکی دیگه"


منم رفتم سراغ همه شاعرا ولی همه توی قرنطینه خانگی بودن تا این که پژمان بختیاری یه شعر با کبوتر چینی فرستاد برام:


من کیستم نمایشی از ضعف همتی

                                       بیچاره مانده در بر هر قهر و صولتی

گردن نهاده بر خط هر ظلم و ظالمی

                                       تسلیم گشته در بر هر جور و شدتی

سرگشته‌تر ز کودک گم‌کرده مادری

                                       برگشته‌تر ز لشکر برگشته رایتی

چون سنگی از فلاخن گیتی رها شده

                                       پیوسته می‌رویم و نداریم نیتی

هر چیز را به عرصهٔ هستی نهایتی است

                                       ضعف من است آنچه ندارد نهایتی

در راه خدمتی که نکردم به نوع خویش

                                       خواهم ز نوع خویش به هر لحظه خدمتی

خدمت به ملک و ملت ننموده‌ام ولی

                                       نازم بدین صفت که نکردم خیانتی

از سنگ هم خیانت و ی ندیده‌ام

                                       وان سنگ را نبوده درین راه عزتی

بس راحتا که برده‌ام از رنج همگنان

                                       وز من به همگنان نرسیدست راحتی

بس نعمتا که خورده‌ام از خوان دوستان

                                       وز خوان من نچیده یکی دوست نعمتی

ای بس حمایتا که ز هم‌صحبتان خویش

                                       دیدیم و کس نیافته از ما حمایتی

بس قصه کز شهامت خود خوانده‌ام ولی

                                       من دانم و خدا که ندارم شهامتی

مستوجب ملامت و درخورد ناسزاست

                                       آن را که نیست همت و برجسته همتی

شایستهٔ ستایش و بایستهٔ ثناست

                                       آن را که در بلا جگری هست و جراتی

مرهم گذار خسته‌دلان شو، بدین مناز

                                       کز پنجهٔ تو نیست دلی را جراحتی

شایسته آنکه حاجت مردم روا کنی

                                       ور نیست مر ترا به در خلق حاجتی


بعد من تصمیم گرفتم یه برنامه ریزی خیلی مفید و بلند همتانه برای این ایام تعطیلات کرونایی بکنم:

نیم ساعت گشت زدن در اینترنت

یک ربع وبلاگ

نیم ساعت گشت زدن در خانه

یک ربع کتاب

دوباره از اول



+کسی میدونه کرونا چند روز روی سطوح باقی میمونه؟ چند تا کتاب گرفتم گذاشتم کروناهاش بمیرن بعد بهش دست بزنم


 



همه چیز از آنجا شروع شد که نگاهش به نگاهم گره خورد و فهمیدم  خیلی وقت است دارد نگاهم می‌کند. و انگار فقط به من نگاه می‌کرد میان این همه انگار فقط نگاهش راه رفتن مرا برای قاب گرفتن می‌پسندید. من این طور فکر می‌کنم، شما می‌توانید آن را به حساب غرور ابا و اجدادی ام  یا به حساب دیوانگی ام بگذارید.

داشتم می‌گفتم البته نه از آن گفتن ها، انگار همان لحظه را باز می‌آفرینم هر بار و امشب هم باز .
نگاهش می‌کنم انگار از خودمان است، انگار مرا می‌فهمد هر چند به رو نمی‌آورد، اما من می‌دانم
او این همه راه نمی‌آید برای ماهی‌ها شاید هم .
یعنی به نظر شما ممکن است؟
ممکن است اصلا او مرا نگاه نکند؟
ممکن است اصلا مرا نبیند؟ مرانفهمد؟ از من بیزار باشد؟

به هر اوجی که رسیدم باز به او دست نیافتم
اما حالا دلخوشم که آمده در برکه کنارم نشسته
چه خیال خامی

اگر برای من آمده بود می‌آمد بر شاخه درخت می‌نشست در خانه امنم نه این که برود در دل ترس هایم در آب

اما خب اگر بر درخت بود دیگر به این ماهی نبود
ماهی 
هع
ماه و ماهی
انگار همه چیز علیه این خیال خوش است، حتی کلمات

به جز یک چیز
که بیخود دارد به در و دیوار سینه می‌کوبد تا بگوید حرف، حرف اوست
همان دل خود خواهی که زندگی ام قلمرو خواهش های اوست
همان که هر بار که غزالی می‌بیند به تب و تاب می‌افتد و تمام توانم را صرف ربودن او می‌کند
مرا وامیدارد تا او را بدرم و خونش را بنوشم و خراش استخوان نفرتش را به جان بخرم
اما او زیبایی و چابکی غزال را دوست دارد
او می‌خواهد هر چه را دوست دارد برای خودش کند
و شاید آن شب، همان شب به یاد ماندنی که هزار ماه امتداد یافت، کشش ماه او را لرزاند و او خواست ماه را هم از آن خود کند.
هر بار این داستان تکرار می‎شود و او هر بار فراموش می‌کند که ماه، ماه است
و نه آن غزال بیچاره
او نمی‌فهمد ماه را نمی‌توان شکار کرد
ماه خود شکارچی است

خب باید خیالتان را بازگردانم. چیز خوبی است قدرش را بدانید
اما مال من نیست، شاید من باید تا ابد همین طور خیره بمانم. نمیدانم چرا؟



چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
 


خاطر حضرت حافظ را ظاهراً پس از ترس از کرونا و رنج عزلت، بساطتی دست داد که سبب شد امشب با من تماس حاصل کنند و این شعر زیبا و عمیق و به جا را تقریر فرمایند:


نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی


که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی


من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش


که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی


چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی


وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی


در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است


حیف باشد که ز کار همه غافل باشی


نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف


گر شب و روز در این قصه مشکل باشی


گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست


رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی


حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد


صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی


ببخشید که مجبورم سلسله فکر عمیقتان که مشغول این شعر بود را بگسلم

اما مجبورم شما را به یک تهاجم فرهنگی بنجل فاخر دعوت کنم:

ببینید


تقدیم به ساحت انسان کامل .


شاهدان گر دلبری زین سان کنند

زاهدان را رخنه در ایمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش دیده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گویی ببر

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای

این حکایت‌ها که از طوفان کنند

یار ما چون گیرد آغاز سماع

قدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه  ای دل ک اهل راز

عیش خوش در بوته‌ی هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شب

تا چو صبحت آینه رخشان کنند



در پس هر دلیلی بر یک مدعا تعدادی فرض به طور پنهان وجود دارند که برای بررسی برهان باید آنها را ارزیابی کرد چرا که سطح آشکار برهان اغلب قابل قبول جلوه میکند.

باید دلایل را به فرض ها تجریه کرد.

 کار آنها روشن کردن ارتباط دلیل با مدعا است.

و برای بررسی برهان باید رابطه بین دلیل و مدعا بررسی شود .

هر فرض نیز خود یک مدعا است که باید بررسی شود تا به مدعای بدیهی برسد


انوع فرض ها:


فرض های توصیفی:

فرض های توصیفی در برهان های توصیفی به کار میروند.


پیداکردن فرض های توصیفی:

1.به شکاف بین دلیل و مدعا فکر کنید

2.دنبال ایده هایی بگردید که دلیل را پذیرفتنی می‌کند

3.پیرامون مسأله اطلاعات کسب کنید


فرض های ارزشی:

برهان های تجویزی همیشه متکی به فرض های ارزشی نیز است

هر مفهموم انتزاعی است که افراد آن را با اهمیت و خوب تلقی میکنند یک ارزش است

هر فرض ارزشی نیز نیاز به اثبات مدعا و کشف فرض ها و ارزیابی دارد تا جایی که به مفاهیم روشن و بدیهی برگردد


برای درک فرض های ارزشی یک برهان:

ابتدا ارزش های خود در آن حیطه را مشخص و تبیین کنید

میتوانید میان ارزش های متداول و مناقشات اجتماعی در آن حیطه خاص بگردید و آنها را یکی یک بررسی کنید

بدانید ارزش ها معیار ما برای تصمیم گیری هستند و تضاد های ارزشی ریشه تضاد تفکر ها هستند

سپس:

1. به سوابق گوینده توجه داشته باشید

2.بپرسید چرا پیامدهایی که برای این مسأله بیان کرده برایش اهمیت دارد

3.موضع مخالف بگیرید تا ارزش های متضاد را تشخیص دهید




پس از یافتن بدنه برهان باید وضوح آن را در ذهن خود بیشتر کنید تا بتوانید به درستی آن را ارزیابی کنید

بیشتر واژه ها بیش از یک معنی دارند


ابتدا واژه های با اهمیت را پیدا کنید:

1. کلماتی که در حیطه مورد بحث کاربرد بیشتری دارند

2.عبارات و واژه های انتزاعی که کمتر به مورد به خصوص اشاره دارند


حالا بدون ذهن خوانی بپرسسد:

1.آیا معنی این کلمه بدیهی و روشن است؟

و اگر نه

2. منظور گوینده از این کلمه دقیقا چیست؟


لازمه بررسی ابهام ها دانستن معانی مختلف یک واژه است برای این منظور آگاهی از انواع مثال ها و مترادف ها و تعریف ها مناسب است البته نمیتوان انتظار داشت که تعریف های لغت نامه ای بتواند مفید باشد بلکه باید به زمینه بحث احاطه داشت


سه حالت ممکن است اتفاق بیافتد:

یافتن معنی متناسب با موضوع: به بررسی برهان ادامه دهید

معنی کلمه مشخص نباشد: برهان را رها کنید

استفاده غلط از یک کلمه: برهان را رد کنید



گفتیم مدعا باید همراه با دلیل باشد و اصلا برهان همین مدعا+دلایل است

اما انواع دلایل:
1.شواهد: اطلاعات خاصی که موید درستی ادعا است و باید صحت این تایید بررسی شود شواهد معمولا در مورد ادعاهای توصیفی به کار میروند
2.به کمک گزاره های توصیفی و تجویزی کلی تر که قبلا صحت آنها تایید شده

سعی کنید دلایل را در ذهنتان منظم کنید:
با نوشتن یا علامت زدن و سعی کنید آنها را دوباره به زبان خود بیان کنید تا آنها را درک کنید در ضمن فراموش نکنید که باید همه دلایل را درک کنید



ابتدا باید موضوعی که مسأله در آن مطرح است را بیابید و سپس بفهمید آن ادعا چیست یعنی:

لب کلام او چیست؟

چه چیز را میخواهد اثبات کند؟


ادعا ها دو نوعند:

توصیفی: مربوط به واقعیات گذشته، حال یا آینده    مثلا: شیر سفید است

تجویزی: درستی و نادرستی انجام یک کار را تجویز میکند   مثلا: شیر برای جلوگیری از پوکی استخوان خوب است


البته گاهی درک مسأله موقوف به درک مدعاست.

 

اما مدعا با جمله معمولی چه فرقی دارد؟    

مدعا گزاره ای است که بعد از آن علت بیان میشود و ادعای صرف نیست


و بالاخره مهم ترین کار:

پیدا کردن مدعا:

1.از طریق موضوع مسأله

2.واژه های راهنما: بنابراین . ، نتیجه میشود . ، حقیقت این است که .  و .

3.جاهیی که احتمال بیان مدعا بیشتر است یعنی اول یا آخر جمله

4.چه چیزهایی مدعا نیست: مثالها، شواهد، تعریف ها، سوابق

5. زمینه بحث موجود و سوابق گوینده

6. مهمتر از همه این که بپرسید: و بنابراین؟





خب حالا میرسیم به بررسی و نقد یک مطلب

ما روزانه با سیلی از ادعا ها از طرف منابع مختلف مواجه هستیم که ما را به انجام کاری یا پذیرش باوری فرامیخوانند و این کار ها و باورها پیامدهایی نیک یا بد دارند پس نیاز به وسیله ای داریم که این ادعا ها را محک بزند

یکی از این مسائل پرسیدن سؤآل های به جاست

اولین سؤال این است که اصلا آیا تفکر ما نقادانه هست یا نیست تا بعد برویم دنبال آن


دو نوع وسیله داریم که دو نوع تفکر را به یادمون میارن:

اسفنج: تفکر مدل اسفنجی به دنبال درک اطلاعات و پیچیدگی ها و روابط آنها با استفاده از تمرکز و حافظه است

غربال: تفکر مدل غربالی به دنبال آشکار کردن بهترین داده ها و رسیدن به بهترین تصمیم هاست با استفاده از پرسیدن سؤال های به جا که مثل همون توری عمل میکنند


حالا چطور بفهمیم غربالگر هستیم یا نه؟

بپرسیم:

1. آیا پرسیدم چرا میخواهد فلان چیز را باور کنم؟

2.آیا وقتی درباره اشکالات احتمالی سخن او فکر میکردم یادداشت برداشتم؟

3.آیا به نتیجه خاص خود رسیدم؟


چند نکته مقدماتی ضروری:


**افسانه راه حل صحیح

توجه به این نکته باعث میشود به مسائل نقادانه بنگرید

در مسائل انسانی نمیتوان به سادگی و قطعیت از راه حل صحیح سخن گفت و این به خاطر پیچیدگی مسائل و پیشفرض های متفاوت و غرض ورزی های انسان هاست. 

البته گاهی مجبوریم بدون یقین 100% تصمیم بگیریم و بهترین راه حل با نقادی قابل بررسی است.


**مسائل بی اهمیت

اصلا برخی مسائل آنقدر اهمیت ندارد که بخواهید به آن فکر کنید پس اول بپرسید:

این مسأله چه اهمیتی دارد؟


**دو نوع تفکر نقادانه

1.حداقلی: تفکر نقاد حداقلی به دنبال دفاع از عقاید قبلی است

2.حداکثری: تفکر نقاد حداکثری به دنبال ارزیابی همه تفکرات و انتخاب بهترین آنهاست

اصلا یک عقیده وقتی مفید است که خودمان آن را انتخاب کرده باشیم و نتیجه آن عزت نفس و لذت خواهد بود


مفهوم به تعویق انداختن:


هر سخن یک ادعاست و شما حق دارید در برابر آن موضع بگیرید

اما راه دیگر به تعویق انداختن قضاوت و نادیده گرفتن موقت عقیده خود و گوش دادن و سپس بررسی و قضاوت کردن است


مهارتها:


1. از محیط جدید و بزرگ نهراسید وارد آن شوید

2. سعی نکنید نظرات را شخصی سازی کنید یعنی با یک مصداق و در نسیت با خود درک کنید بلکه مفهوم مطلق آن را درک کنید

3.نظم فیما بین تمام آراء گوناگون را بجویید

4.چرا اینقدر بر نظر خود مطمئنید:

الف. به خود تلنگر بزنید

ب.یک کمیته تشکیل دهید تا از شما سؤالات روشنگر نظرتان بپرسذ

ج.اجازه دهید یک فرد که در موقعیت مشابه شماست نظرش ر ا بگوید و به مسأله صورت خارجی دهید چرا که اغلب موقعیت ها مشابه است



رهروان خسته را احساس خواهم داد 

ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 

نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 

سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 

چشم ها را باز خواهم کرد . 

*

خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 

دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 

نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .

گوش ها را باز خواهم کرد .

*

آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 

لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 

سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد . 

(خسروگلسرخی)



لطفا ببار

ببار بر سرمان

ببار و پاک کن چرک خاطرات این سال های سخت را از سرمان

بر کوچه ها ببار

و خلوت آلوده اش را بشوی

بر زمین ببار 

و از او خواهش کن ما را ببخشد که ندیده اش گرفتیم

میدانم تو و او با هم دوستان قدیمی هستید و فقط ما هستیم که گاهی یادمان میرود این رسوم آفرینش را

و این وسط میشویم اسباب جدایی

بر خانه ها ببار و شور و طراوت و تازگی را به آنها بازگردان

آنها ها هم قول میدهند بیشتر دنبال شور و طراوت باشند 

البته اگر بودند که آن را میافتند

و میدانم تو در لطافت طبعت خلاف نیست

آنها بیشتر دنبال نیازهای ناپایان بودند

که آن را هم نیافتند

هر روز به بهانه ای نو شد این خواسته ها 

و هر روز دور تر شد این خواسته ها به دلایلی

اما تو رحمی کن

و بر زمین ما لاله برویان نه خس

و لب بر لب این خاک بزن

به سلامتی تمام لاله ها


تماشاکردن بارون



به بهار که میرسیم

فارغ از عمو نوروز و مهمانی و آجیل و مسافرت

و جدا از این رسوم زیبا و زشت آدم ها

انگار رنگ آسمان عوض میشود

انگار زمین در این سیر شتابانش هر سال به یک جای خوش آب و هوا از این جهان میرسد و کمی توقف میکند تا ما فرزندانش از مرکب روزمرگی پیاده شویم و بهتر ببینیم این منظره زیبا را

اما افسوس که خسته راهیم و چرت زدن در بهاران خیلی میچسبد


اصلا جهان را چه میشود در این زمان بر این زمین

حتما یک خبری هست

این را میشود از نگاه غنچه ها و صدای پرندگان و شکوفه درختان و سرسبزی سبزه ها فهمید

میشود فهمید که زمین دیگر آن زمین چند روز پیش نیست

انگار با خورشید مهربان تر شده است

صمیمی تر

و خورشید جور دیگر به زمین نگاه میکند


عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب اراع آمد بعد کشت

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Brenda اقلیم قلم کتاب حسابداری و کنترلهای مالی دولتی باباجانی نصب آسانسور در اصفهان | قیمت آسانسور در اصفهان | سرویس و خدمات آسانسور در اصفهان پرسش مهر99 نوت Michael